۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

جواب دندان شکن


روزی لئون تولستوی در خیابان راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بدوبیراه گفتن کرد.
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و...محترمانه معذرت خواهی کرد ودر پایان گفت:مادمازل من تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت:چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

برگی از زمان


زمان چه پرشتاب می گذرد.روزهای کودکی که سپری شدند در بی خیالی و بودن در رویای کودکانه.
عشق معنائی نداشت .بازیهای کودکانه چه شاد بودند وقتی برنده می شدیم وچه قهرآلود می شدند وقتی بازنده می شدیم
ما کودک بودیم و خبر از برد و باختهای زندگی نداشتیم.نه فرازی بود و نه نشیبی.اندوه را با تکه ای شکلات به فراموشی می سپردیم و با اندوهی دیگر سیل اشک را روان می ساختیم و بازوان پر مهر و بی دغدغه مادر نوازشمان می داد وپناهمان.
بزرگ شدیم و بزرگتر و غصه ها هم همراهمان.تنهائی همدممان.اشک همرازمان. ستاره ها همسازمان.غصه در دل بود اما زبان گفتن نداشتیم زیرا درکی نبود که احساسمان کند و احساسی نبود که درکمان نماید.اشک را هم فرو بردیم زیرا می دانستیم رفته رفته حتی اشک حقیقی هم کیمیا می شود.عشق را در گل سرخی یافتیم اما گل به سرعت پژمرده شد و عشق بی اعتبار...

ملینا